یک :
چند روز پیش با مانتو اسپرت و روسری رفتم دانشگاه که چند تا از اساتید دانشگاه رو ببینم ، دقیقا زمان امتحانات دانشگاه بود
دیدم تنها شخص غریبه و کسی که قیافه اش با دیگران فرق میکنه منم :| همه خانوم ها بدون استثناء مقنعه پوش و یا چادری بودند و من تنها کسی بودم که با روسری اومده بودم و به چشم می اومدم اینقدددد حرص خوردم که نگین و نپرسین :|
اینم بگم اصلا حواسم نبود که باید حتما مقنعه بپوشم بعد برم :| البته بماند که اگر یادمم بود
بازم مقنعه نمی پوشیدم :)) ولی جدی چادر رو میپوشیدم !!
معلومه که من یک مقنعه گریزممم و دیگه بسمت مقنعه نمیرم !؟ سالها پیش هر جا میرفتم حتی
مهمونی ها مقنعه سرم بود :دی اما الان به هیچ عنوان مقنعه نمیپوشم و یک عدد مقنعه هم تو کمد لباسام یافت نمیشه :))
دو :
بابام داشت میرفت پشت بوم که کولرمون چک کنه قبل از رفتنش به پشت بوم رو به من یهو گفت :
بزار شبکه سه بزار شبکه سه !
من بی خبر از همه جا پرسیدم چرا چی شده ؟!
پدر : بزار شبکه سه ایران بازی داره !! بزار سه مسابقه والیبال داره !!
من : پدرِ من شما که دارین میرین پشت بوم :))) منم که والیبال نگاه نمیکنم هر وقتی برگشتین چشم میذارم شبکه سه :)))
پدر : نه الان بزار شبکه سه تو ببینی انگار من دیدم :))) بعد میام ازت میپرسم چطور بود بازیشون :)))
من : :| بابا بخدا حوصله صدای تماشاچیان والیبال رو با اون سوت هاشون ندارم :| ببخشید :))
ادامه مطلب
درباره این سایت